عارف وعالم رباني آيت الله عبوديت حفظه الله تعالي

اين فضا فقط توسط دوستداران ايشان تشكيل شده و تحت نظر ايشان نمي باشد.

ملك مالك

۳۶۶ بازديد

آيت الله عبوديت:

بايد بدانيم كه شيطان هيچ گاه دست از سر ما بر نمي دارد.

اگر انسان فهميد كه گم است، خوب است. بايد ملك را به دست مالك بسپاريم.

زندگي نامه آيت الله عبوديت

۳۲۶ بازديد

شرحي بر زندگاني آيت الله عبوديت

 

     لطفا نظر بدهيد

لنگ فروش بود. توي بازار اصفهان مغازه كوچكي داشت، ولي نماز شبش ترك نمي شد. پدرش را مي گويم. مي گفت: هيچ وقت ما را براي نماز صبح بيدار نمي كرد ولي از زمزمه قرآن خواندنش دلمان نمي آمد بخوابيم. يكبار، براي كاري نذر كردم هر شب نمازشب بخوانم. ديدم خيلي مشكله. با خودم گفتم اگر بابا بگويد راضي نيستم خودت را به زحمت بيندازي آن وقت نذرم باطل مي شود و من خلاص مي شوم. ولي وقتي شنيد، گفت بايد بخواني تنبل بي عار!
روزها به كارخانه ريسندگي مي رفت، كارگر بود و شب ها با يك طلبه هماهنگ كرده بود برايش درس هاي طلبگي را خصوصي مي گفت ولي از بس روز خسته مي شد هر شب سر درس مي خوابيد براي همين هر وقت فرصتي پيدا مي كرد خودش درس ها را جلو جلو مي خواند تا جبران چرت هاي سر درس در بيايد. استاد داشت ولي درس ها را بدون استاد خواند.
بعد از چهار سال با خودش گفت اين كه نشد زندگي يا زنگي زنگ يا رومي روم. ولي سخت بود. كدام را انتخاب كند. كارخانه را رها كند يا بي خيال طلبگي شود ولي زخم زبان ها را چه كار كند. آخر به طلبه ها بد مي گفتند. انگار تنها كساني كه مي شد تلافي پريدن پوسته تخمه در گلو را هم سر آنها خالي كرد همين طلبه ها بودند دست آخر دست به دامان قرآن شد.
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّهَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي؛ (و به اين مرد با ايمان در روز قيامت) گفته مي شود: داخل بهشت شو؛ گويد اي كاش خويشانم از اين نعمت بزرگ آگاه بودند كه رب مهربانم چگونه در حق من مغفرت فرمود.» (يس/ 26 27)
مصمم شد. زخم زبان مي زدند حتي اقوام. فقط برادر بزرگش حمايتش مي كرد. گفته بود هر وقت پول خواستي از دخل مغازه ام بردار به من هم نگو!
يك روز از بزرگي پرسيد اين كه من از برادرم پول مي گيرم شرك به خدا نيست. و شنيد كه آن بزرگ گفت: اگر دست برادرت را دست خدا بداني (يعني خدا به او داده و دلش را با تو همراه كرده) شرك نيست و مي گفت از وقتي دست برادرم را دست خدا دانستم به پول او هم احتياجم نشد.
اول كلاس ده دقيقه با بچه ها خوش و بش مي كند. ايه مي خواند مي خندد همزمان اشك مي ريزد...: بچه ها خائن نباشيم. خائن بي حيا نباشيم. اگر كسي مال ديگري كه در دستش امانت است را خراب كند خائن است. اگر جلوي چشم صاحب مال، آن را خراب كند، بي حيا هم هست. چشم و گوش و دست و پا و همين لب ها كه الان مي خندي همين دندان هاي قشنگ همه اش مال خداست پس جلوي صاحبش، طوري كه او نمي پسندد، خرجش نكنيم. مال را به مالكش بده. چشم را به صاحب چشم. چشمت كه مال خودت نيست. گوشت كه مال خودت نيست. من من مي كني!؟ تو نيم من هم نيستي يك چارك هم نيستي.
يكبار پرسيدم حاج آقا چه كار كنيم گناه نكنيم؟ خائن بي حيا نباشيم؟
گفت: زياد ذكر بگوييد.
گفتم چه ذكري؟ چند تا؟ گفت هر چي به زبانت آمد، به دلت افتاد، ذكر يعني ياد. مثلاً توي تاكسي، توي راه... ياد خدا باش مرتب بگو خدايا چه قدر خوبي، چه قدر خوبي، چقدر خوبي، اي خدا دوست دارم... دوست دارم... دوست دارم. اينها مي شود ذكر، تعداد هم ندارد.
آن وقت مي بيني همه روزت پر شده از ذكر خدا.
مي گفت يك شب با پاهايم دعوايم شد. سحر بود و به قول خودش در اثر سن بالا بي خواب شده بود. مي گفت: مي خواستم نمازشب بخوانم ديدم برايم سخت است از پله هاي حياط پايين بروم. به پاهايم گفتم مي خواهم عبادت كنم چرا با من همراهي نمي كنيد. از شما شكآيت مي كنم. پايم گفت: به ما چه؟ آن وقت كه سالم بوديم پله ها را سه تا يكي مي كردي حالا كه خرابمان كردي تازه مي خواهي شكآيت هم بكني اصلاً ما از تو شكآيت مي كنيم. گفتم براي چي؟ پا گفت: ما را سالم تحويل تو داده اند كه درست استفاده كني. خرابمان كردي... ما شكآيت مي كنيم. ديدم بد شد. من مي خواستم شكآيت كنم حالا شده ام مجرم. به پا گفتم بيا مصالحه كنيم. نه من شكآيت مي كنم نه شما. گفتند ما مجبوريم. اگر قاضي از ما پرسيد ما همه چيز را اعتراف مي كنيم. ديدم حق با آنهاست. رفتم سراغ صاحبشان گفتم خدايا يك كاري كن وقتي ازشان سؤال مي كني، يادشان برود و الا آبرويم مي رود.
مجتهد و صاحب فتوا است. شاگردهايش درس هاي سطح عالي حوزه را درس مي دهند خودش هم تا مدت ها مدرس و استاد همان درس ها بود. ولي چند سالي است فقط رساله درس مي دهد براي طلاب پايه اول و دوم. به قول خودش اگر براي خدا باشد چه فرقي مي كند مبتدي يا عالي. مي گويد تو بندگي ات را بكن. خدا خدائيش را خوب بلد است خودش هم همين طور است اصلاً عين عبوديت است. عين بندگي.

پديدآورنده: محمد بهمني
ديدار آشنا - شماره 109